گذرگاه دیوار آتش

این وبلاگ کاملا شخصی بوده و هدف از ایجاد آن بیان و ابراز عقاید و برخورداری از نظرات و افکار و عقاید بازدیدکنندگان گرامیست.

گذرگاه دیوار آتش

این وبلاگ کاملا شخصی بوده و هدف از ایجاد آن بیان و ابراز عقاید و برخورداری از نظرات و افکار و عقاید بازدیدکنندگان گرامیست.

علیرضا پهلوی

ممکنه به خاطر این مطلبی که نوشتم وبلاگ من برای همیشه فیلتر بشه.

ممکنه که اصلا وبلاگم برای همیشه بسته بشه

ممکنه اصلا منو بفرستن اوین

ولی واقعیت اینه که من اصلا قصد تبلیغات مثبت در مورد شاهنشاهی و مثلا رژیم سابق و این حرفها رو ندارم...


چند وقتی بود که می خواستم راجع به این آدم تو اینترنت بدونم. کنجکاو شده بودم بدونم که اون کی بوده. اصلا چرا خودکشی کرده. و هزار و یک سئوال دیگه که تو ذهن کوچیکم نقش می بست.

تو گوگل اسمشو سرچ کردم. بیشتر سایتها که فیلتر بودن

اون چنتایی هم که باز بودن همش فحش و ناسزا بود که نثار این بنده خدا شده بود.

یکی گفته بود:

حقش بود. خوب شد این بلا سرش اومد

اون یکی :

اینا آخر عاقبتشون همینه

یکی دیگه مثل این آدمهایی که از بلند مرتبه گی اطرافیانشون عقده ای شدن گفته بود:

آدم پسر شاه هم که باشه مرگ میاد سراغش

...

خلاصه...

می دونین من آدمی هستم که هیچی از سیاست نمی دونم

راستش از دین و مذهب و تاریخ هم هیچی نمی دونم هر چند که گرایشات و رفتار های مذهبی هم داشته و دارم.

من کسی بودم که از تاریخ و جغرافیا همیشه نمره 8 و 7 می گرفتم.

از مثلثات و جبرو هندسه نمره 19 و بیست...

اصلا از حفظ کردن فراری بودم.

باری به هر جهت

فکر کنین من یه آدم بی سواد . یه آدم هالو. یه احمق بی سوادم

اما کسی چه می دونه...

درسته که از رشته های علوم انسانی فراری بودم . اما گرایشات علوم انسانیه خیلی زیادی در درون خودم حس می کنم.

این آقای علیرضا پهلوی که فلسفه و ایران شناسی خونده بود ... آیا نمی تونست بره بجاش مثلا معماری وپزشکی بخونه؟ می تونست چون پول و امکاناتش رو داشت.

چرا فلسفه رو انتخاب کرد؟

چرا ایران شناسی ؟

می دونین چرا؟

وقتی آدم به کلیات زندگیش فکر می کنه و می بینه که حق انتخاب نداره

و دچار تفکرات جبر واختیار میشه خود بخود گرایشات فلسفی هم پیدا میکنه

وقتی آدم به خاطر پدرش از 12 سالگی از وطنش از ایران دور بشه میره دنبال ایران شناسی.

می خواد بدونه که ایران چی بود؟

چرا به خاطر ایران باید از ایران دور میشد؟

این جوون 44 ساله. که 12 سالگی با خونواد ه اش از ایران می ره

چه بدی در حق من و شما کرده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مگه باباشو خودش انتخاب کرده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به فرض هم که باباش شاه ایران بوده

به فرض هم که آدم بدی بوده

به فرض هم که بابای اون ایران رو به ورته فساد و تباهی کشیده

مگه جنابعالی که مثلا مذهبی هستین ، باباتون از بچگی هی خرجتون کرد تا شما درس بخونین، باباتون هم نماینده مجلس شده خودتونم آدم حسابی بار اومدین و شدین مثلا صاحب فلان شرکت یا مدیر فلان ارگان دولتی باباتونو خودتون انتخاب کرده بودین؟

ببینم اگه مثلا توی یه خانواده مواد فروش به دنیا می اومدین باید همون اول تولد شما رو به ضرب گلوله اعدام می کردند؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نه من می خوام بدونم ما جماعت ایرانی کی می خوایم بفهمیم که انسانیت برای انسان بالاترین ارزشه

کی می خوایم یاد بگیریم که قضاوت کردن کورکورانه است که این همه مشکلات برای ما درست کرده.

 

نه قضاوت نکنید

شاید اون آدم شاید اون علیرضا پهلوی بدبخت انقدر به خاطر سرنوشتی که بهش محکوم شده بوده

متاثر بوده که دیگه نمی دونسته راهش رو چه جوری باید انتخاب کنه...

ممکنه به خاطر این مطلبی که نوشتم وبلاگ من برای همیشه فیلتر بشه.

ممکنه که اصلا وبلاگم برای همیشه بسته بشه

ممکنه اصلا منو بفرستن اوین

ولی واقعیت اینه که من اصلا قصد تبلیغات مثبت در مورد شاهنشاهی و مثلا رژیم سابق و این حرفها رو نداشتم.

من فقط می خواستم بگم

چشمها را باید شست

جور دیگر باید دید

...

من می خواستم بگم که علیرضا پهلوی یه انسان بود که می خواست از دنیای خودش و از سرنوشتی که بهش محکوم شده بود سر دربیاره وگر نه فلسفه نمی خوند

دلش می خواست ایران رو بشناسه تا برای ایران کاری بکنه وگرنه ایران شناسی نمی خوند

این آدم نیتش پاک بوده...

مثل موسی که در قصر فرعون بزرگ شده بود...

 

جهنم

خدا گفت: من همه جا با شما بوده ام، هستم و خواهم بود و حتی در جهنم نیز تنهایتان نخواهم گذاشت. شما همراه با من وارد آن جا می شوید و من هستم که از آن عبورتان می دهم؛ جایی که نه زمان در آن وجود دارد و نه مکانی محسوب می شود؛ هر چند که شما آن را مکان می پندارید؛ همان گونه که به علت عدم وجود زمان، آن را جاویدان نیز می انگارید. تنها چیزی که در جهنم وجود دارد، آتشی از جنس آگاهی است که برای شما تلخ و برای من شیرین است. زیرا به کمک این آتش است که حایل بین من و شما که همان حجاب ناشی از گناهان شما است، سوزانیده شده، پس از آن ما به یکدیگر رسیده، بعد از پیمان نخست، بار دیگر شما را باز می یابم تا برای «آزمایش آخر»، این بار همه ی قدرت خود را در اختیار شما بگذارم.

نقدی کوتاه بر فیلم : کتاب قانون

این فیلم شمایی از فرهنگ غلط مسلمانان ایرانی را به تصویر کشیده است. به شدت آن را با مسلمانان لبنانی مورد مقایسه قرار داده است. 

اما  

باید با دید باز تری به ماجرا نگریست. 

اصولا چرا در نمایش اشکالات و خبطهای فرهنگ زن مسلمان ایرانی تا به این حد در این فیلم اغراق شده است؟! 

 

آیا هدف از این اغراق تنها طنز گونه شدن داستان فیلم بوده؟

 

به نظر من باید با نگاهی موشکافانه به بررسی یک اصل مهم در این فیلم پرداخت و آن هم این است که با ساختن این فیلم چه کسی حلیم چه کسی را هم میزند.؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

چرا ما که این همه از فیلم بدون دخترم هرگز ( زندگی بتی محمودی زن مسلمان شده در ایران) می نالیم باید چنین فیلمی بسازیم؟ 

 

شاید هم سازنده پیامش این بوده :  

 

 آقایان ایرانی! زن لبنانی خوب است. و حتی بهتر و با کمالات تر و زیباتر از زن ایرانی .در لبنان می توانید همسر زیبا و مناسبی برای خود بیابید حتی اگر او یک مسیحی و یا پیرو مذهبی دیگر باشد. اماحواستان باشد که بلایی که بر سر بتی محمودی( زنی که به ایران آمد و بایک پزشک مسلمان ایرانی ازدواج کرد و فیلم بدون دخترم هرگز را بعد از فرار او از ایران را در مورد سرگذشت تلخ او در ایران ساختند)در آوردید بر سر او نیاورید.خواهشا آبروریزی نفرمایید. 

 

خودتان قضاوت کنید.

گزیده شعر فروغ

فروغ فرخزاد واسه من مثل حافظه 

هر وقت دلم بگیره وقتی بازش کنم شرح حالم رو بهم میگه. 

گاهی خوابشو می بینم. 

فروغ رو دوست دارم نه تنها به خاطرشعراش بلکه به خاطر اون همه انسانیت در حق جذامی ها و فیلم زیبای "خانه سیاه است." 

امروز وقتی دیوان اشعار فروغ رو باز کردم این شعر اومد که من هم اون رو تقدیم می کنم به

در بهار او زیاد خواهد برد 

سردی و ظلمت زمستان را 

می نهد روی گیسوانم باز 

تاج گلپونه های سوزان را 

ای بهار ای بهار افسونگر 

من سراپا خیال او شده ام 

در جنون تو رفته ام از خویش 

شعر و فریاد و آرزو شده ام 

می خزم همچو مار تبداری 

بر علفهای خیس و تازه سرد 

آه با این خروش و این طغیان  

دل گمراه من چه خواهد کرد؟ 

طلسم

یه نفر از اعماق وجودم با من حرف می زنه و بهم میگه : 

هی لیلا تو از نوزده سالگی طلسم شدی 

ولی این طلسم لعنتی دار میشکنه 

داره نابود میشه 

 غصه نخور  

بلاخره درسته که دنیا ثانیه ای بیش نیست 

اما این یک میلیونیم ثانیه ای هم که از عمرت مونده به خوبی و خوشی خواهد گذشت. 

خدایا شکرت..............

لیلی تشنه تر شد.

لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است. خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟

خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم

لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد

خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی

لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب ، بی تب

خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری...

لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون، پایان قصه ام را عوض می کنی؟

خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛ دریا تشنگی است و من تشنگی ام، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگ تر بلدی؟

لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد.

خدا خندید 

متن فوق نوشته خودم نبوده و احتمالا نوشته سرکار خانم سیمین جعفری می باشد.با تشکر از ایشان به خاطر متن های زیبایشان

لیلی نام تمام دختران زمین است

خدا مشتی خاک را بر گرفت . می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید. و لیلی پیش از آنکه با خبر شود، عاشق شد.

سالیانی است که لیلی عشق می ورزد.  لیلی باید عاشق باشد.  زیرا خدا در او دمیده است و هرکه خدا در او بدمد، عاشق می شود.

لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان.

خدا گفت : به دنیا می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق . و هرکه عاشق تر آمد، نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید، نزدیکتر.

عشق کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید.

و لیلی کمند خدا را گرفت. خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من . با من گفتگو کنید.

و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد. خدا گفت: عشق همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند. و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند

به یاد خسرو شکیبایی عزیز

ای خداوندی که خسرو شکیبایی را آفریدی

تو خود می دانی که چه شبها و روزها که به نقش آفرینی او در هامون نیندیشیدم.

و در روی زمین برهوت تو همچون هامون ندیدم.

شما ای نقش آفرینان ، نقش ها را برزمین گذارید.

ما خوشباوران عشق را به حال خود واگذارید.

بیش از این وعده مردی عاشق و زمینی و از جنس زمین ندهید.

چرا که هامونی وجود ندارد مگر همان که خسرو شکیبایی در او نقش آفرید.

این لبخند پدرانه و معصوم را در فردی با موقعیت او کمتر می توان دید.

نور در تاریکی

آنگاه که تاریکی همه جا را فراگیرد. به یک نور خیره می شوم به نام خدا.

آن نور تنها نور زندگی من است. چرا که تاریکی همه جا را فراگرفته و جز ظلمت و تاریکی و جهل هیچ نمی بینم.

خداجونم تو تنها نور زندگی منی. تو همیشه تو زندگی آدما هستی اما وقتی تاریکی زندگی آدما رو می گیره نور تو خاموش نمی شه . ما ها باید بگردیم و خوب نگاه کنیم تا نور تو رو ببینیم.

من اصلا جلوی راهم رو نمی تونم ببینم. همه جا تاریکه . هر لحظه امکان داره بیفتم تو ی یه دره ترسناک . خواهش می کنم کمکم کن. اونایی که منو تو تاریکی ولم کردن و رفتن یه چراغ دستم ندادند. من موندم تک و تنها تو تاریکی . من از بچه گی از تاریکی می ترسیدم. خواهش می کنم خودتو به من نشون بده . اون نور قشنگت رو خاموش نکن . خواهش می کنم. من سردمه اینجام خیلی تاریکه. خیلی ترسناکه. پر از حیوونای خطرناک و درنده است. من به نور تو خیلی احتیاج دارم تا راهم رو پیدا کنم. من باید منتظر باشم که صبح بشه و لی این شب سیاه تاریک انگار اصلا تمومی نداره.

چرا شب ما

سحر نمی شه؟

گل ستاره

پر پر نمی شه

آزادی واقعی

 
فلاسفه همواره بر این باور بوده اند که جوهر بیش از هستی بوده است و انسان با آنچه کم و بیش مقدر است به دنیا آمده می آید . هسته وجود انسان شامل تمامی برنامه های حیات است : مساله در باز گشودن لایه های آن است .
این نقطه نظر فلاسفه بود که : انسان تقدیری از پیش تعیین شده دارد ، سرنوشتی معین : نوشته شده از پیش . کسی که به این امر آگاهی ندارد که مقوله ای دیگر است که هر آنچه ما انجام می دهیم در واقع ما انجام نمی دهیم ، بلکه به وسیله نیروهای طبیعی و ناخودآگاه انجام میشود یا به تقدیر خداوند .
این برداشت جبر گرایان یا تقدیر گرایان است . بشریت از این برداشت ها سخت صدمه دیده ، زیرا این نوع برخورد ها به این معنی است که هیچ امکان دگرگونی بنیادی وجود ندارد . هیچ کاری نمی توانی برای تحول درونی انسان صورت داد که هر چیزی که رخ میدهد در مسیری است که باید رخ دهد .
وقتی هیچ کاری نمیتوان انجام داد ، آنگاه شخص شروع به پذیرفتن همه چیز میکند اسارت ، فقر ، زشتی و غیره . درکی وجود ندارد ، آگاهی وجود ندارد : این چیزی نیست که بودا آن را (( تا تا تا )) می نامد . این نومیدی است که در قالب کلمات زیبا پنهانش میکنند . نتیجه اش مصیبت بار است . هیچ کس توجهی به آن نشان نمیدهد ، زیرا زندگی چنین بوده و همواره چنین خواهد بود . نوعی رخوت در روح مردم رسوخ میکند .
اما کل برخورد از پایه اشتباه است . این تسلی است ، نه کشف و شهود . به طریقی این برای پنهان نگه داشتن زخمهای افراد است نوعی عقلایی کردن . وقتی عقلای کردن آغاز به پنهان کردن واقعیت شما میکند . به ابعاد تاریک و تاریکتر در میغلتید . جوهر از هستی جلو نمیزند ، بر عکس این هستی است که از جوهر پیش می افتد . انسان تنها موجود بر روی زمین است که دارای آزادی است . سگ ، سگ به دنیا می آید ، سگ زندگی میکند ، و سگ هم از دنیا می رود . : بی یچ آزادی . گل سرخ برای همیشه گل سرخ میماند . هیچ امکانی برای دگرگونی وجود ندارد ممکن نیست تبدیل به نیلوفر شود .
همه جانواران بر اساس یک برنامه ریزی به دنیا آمده اند ، تنها انسان است که بدون برنامه متولد شده . انسان به صورت لوح ساده متولد شده ، هیچ چیزی بر روی آن نوشته نشده است . خودتان باید هر چه میخواهید بر آن بنویسید : شما مخلوق خودتان خواهید بود . انسان نه تنها آزاد است بلکه دوست دارم بگویم انسان آزادیست بلکه آزادی محور اصلی او ، و روح او ست . لحظه ای که ما از قبول آزاد بودن انسان امتناع کنیم ، با ارزش ترین گوهر وجودی او و عالم او را نادیده میگیریم . از این به بعد او آدمی است عاجر و حتی در موقعیت رقت بار تری از حیوان ، چون دست کم حیوان دارای برنامه است ، اما انسان صرفا عاری از این انضباط است . وقتی این نکته را بفهمیم ، یعنی این نکته که انسان آزاد آفریده شده ، آن وقت تمام ابعاد برای رشد و تعالی شکفته میشود . حالا این به عهده شماست . شما باید آن را خلق کنید . آنگاه زندگی تبدیل به یک ماجراجویی میشود . حقیقت چیزی نیست که به شما داده شده باشد ، باید خودتان آن را خلق کنید . بدین ترتیب هر لحظه دارید خودتان را خلق میکنید .
با پذیرفتن قضا و قدر ، بردگی را پذیرفته اید با خودتان است ! انتخاب کرده اید که خود را زندانی کنید ، پذیرفته اید خود را به زنجیر بکشید ، با این همه قادر هستید از این زندان بیرون بیایید . مردم از آزاد بودن وحشت دارند ، زیرا آزادی همراه با خطر کردن است . کسی نمیداند دارد چه کار میکند . به کجا روان است و نتیجه نهایی چه خواهد بود . اگر شما فرضیه مقدور بودن امور را بپذیرید ، پس خودتان مسئولید . نهایتا شما در برابر هستی با مسئولیت کامل نسبت به خودتان خواهید ایستاد ، هر چه که هستید و هر کس که هستید ، نمی توانید از آن طفره بروید ، نمی توانید از آن فرار کنید . این موضوع ترس دارد . مردم به خاطر این ترس ، انواع و اقسام نظرهای مقدر را می پذیرند. !
طبقات حاکم بر جامعه معتقدند که آزادی وجود ندارد . کمونیست ها می گویند که لامذهبند ، اما معتقدند که انسان در بند شرایط اقتصادی و اجتماعی ، سیاسی است . انسان آزاد نیست : وجدان انسان مقهور نیروهای بیرونی است . این همان منطق است ! میتوان نیروهای بیرونی را ساختار اقتصادی نامید . هگل آن را تاریخ مینامد . تاریخ ، اقتصاد ، سیاست ، جامعه همه نیروهای بیرونی به شمار میروند .
انسان مطلقا و بی قید و شرط آزاد است . از زیر مسئولیت شانه خالی نکنید . هر چه زودتر قبول کنید بهتر است زیرا بلافاصله شروع به خلق خودتان میکنید. و لحظه ای که خود را خلق میکنید ، لذت بزرگی رخ میدهد . وقتی خودتان را به صورتی که انتظار دارید کامل میکنید ، اغناء و ارضای عظیمی پدید خواهد آمد عینا مثل نقاشی که پرده اش را تمام کرده و آخرین قلم مو را بران میکشد و رضایت خاطر بزرگی از این امر در قلبش احساس میکند . کاری که خوب انجام شود آرامش می آورد . احساس میکنید که با خدا همراه بوده اید .
خدا آفریننده است و تنها نیایش هم آفریدن است ، چون تنها از طریق آفریدن است که شما با خدا همراهی می کنید : هیچ طریق دیگری برای همراهی نیست . خدا برای فکر کردن نیست ، به طریقی باید با او همراه شد . نمیتوانید ناظر باشید .
فقط میتوانید همراه باشید . فقط در این صورت است که رمز و راز او را خواهید دانست . آفریدن تابلوی نقاشی چیزی نیست ، آفریدن شعر چیزی نیست ، آفریدن موسیقی در قیاس با آفریدن خودتان چیزی نیست : آفریدن وجدان ، آفریدن وجود واقعی تان .
مردم از این موضوع وحشت دارند و حق با آنهاست . کار خطیری است ، زیرا در این حالت خودتان مسئول هستید . آزادی در عین حال میتواند در راه خطا بکار برود ، چون که میتوانید از خودتان چیز ناجوری بسازید . آزادی به معنی این است که شما در انتخاب درست یا نادرست اختیار دارید . اگر شما فقط در گزینش درست آزاد باشید ، این دیگر آزادی نیست . مثل کمپانی فورد که وقتی اولین اتومبیل هایش را ساخت . همه سیاه بودند . خریدارانش را به نمایشگاه میبرد و به آنها میگفت : هر رنگی را که دلتان میخواهد انتخاب کنید ، به شرطی که سیاه باشد !
آزادی یعنی شما ذاتا قادر به انتخاب هر دو باشید : هم درست و هم نادرست . خطر و ترس هم در همینجاست ، که نادرست همیشه آسانتر است . نادرست به راه سرازیری شباهت دارد و درست به راه سربالایی . بالا رفتن دشوارتر و پر مشقت تر است . و هر چه بالاتر میرویم ، دشواری و مشقت بیشتر میشود . اما پایین رفتن خیلی آسان است ، نیاز به زحمت نیست . عین سنگی از بالا میغلتید و به پایین سرازیر میشوید تا به انتها برسید : لازم به کاری نیست . اما اگر بخواهید در ضمیرتان صعود کنید ، اگر بخواهید در عالم زیبایی و حقیقت و شعف صعود کنید ، باید در فکر عروج به بالاترین قله ها باشید . هر چه بالاتر بروید خطر سقوطتان بیشتر است ، چون که راه باریکتر میشود و از همه سو با ظلمات و تیرگی دره ها احاطه میشوید . یک قدم اشتباه ، شما را به دره میغلتاند و ناپدید میشوید .
آزادی به شما امکان میدهد که یا به درجه ای پایین تر از حیوان سقوط کنید یا تا مرتبه ای بالاتر از فرشته عروج کنید . آزادی مثل نردبان است : یک سر به جهنم و سر دیگر به بهشت میرسد . اگر آزاد نباشید از آزاد بودنتان هم نمیتوانید سوء استفاده بکنید . از آزاد نبودن نمیشود سوء استفاده کرد . زندانی قادر به سوء استفاده از موقعیتش نیست او در بند است ، آزاد به کاری نیست . این وضعیت تمام جانوران بجز انسان است : آنها آزاد نیستند . آنها به صورت جانوران معینی خلق شده اند و صرفا به سرنوشت خودشان میپردازند . در واقع طبیعت راقم این سرنوشت است : از جانوران خواسته نشده کاری انجام بدهند . در زندگی آنها تقابل آگاهانه وجود ندارد . تنها انسان است که باید آگاهانه مقابله کند . و آدمهای کمی هستند که برای صعود ، برای کشف بالاترین اوج هایشان تن به خطر میدهند . چند تن انگشت شمار ، چند تن معدود که با انگشت میتوان شمرد .
چرا همه بشریت حال و مقام شعف بودا ، حال و مقام عشق عیسی مسیح ، حال و مقام سرور کریشنا ، مولانا ، حلاج ... را انتخاب نمیکند . چرا ؟
به این دلیل ساده که حتی اشتیاق به بلندی ها خطرناک است ، بهتر است راجع به آن فکر نکرد .
و بهترین راه فکر نکردن راجع به آن ، پذیرفتن این نکته است که آزادی وجود ندارد پیشاپیش تقدیرتان معین شده ، متنی معین پیش از تولدتان به دستتان داده شده و شما باید با آن بسر ببرید .      

دستهای بیرحم سرنوشت

امروز و در این نقطه به این می اندیشم که من که بودم و حال که هستم .

 سرنوشت بی رحمانه مرا هم با خود برد.

با سرنوشت نمی توان جنگید.

خدایا بعد از این چه خواهد شد؟

وحشت از موسیقی چرا؟

در سخنرانی آقای قرائتی که بعدازظهر روز ۲۹/۱/۸۷ از یکی از شبکه های تلوزیون ایران پخش شد ، ایشان فرمودند:

 

((‌یکی از دلایل رفتن برکت از زندگی ؛ وجود ساز و آلات موسیقی در خانه است.))

واقعا جای بسی تآسف است. از این حرفها نیم قرن گذشته . از زمانی که تارنوازان را به قتل می رساندند و سازشان را می شکستند. و ما هنوز اندرخم یک کوچه ایم.

آقای قرائتی عزیز شما دریکی دیگر از سخنرانی هایتان علت پابرجا ماندن جمهوری اسلامی را یک علت ماورایی اعلام کرده و همین را دلیل بر حقانیت آن اعلام نمودید.

چنین نیست برادر من....

وزارت اطلاعات در حال حاضر ده ها برابر ساواک رژیم شاهنشاهی مملکت را در خفقان فروبرده. ودیگر مجالی برای هیچ گونه اعتراض باقی نمانده و آزادی عقیده یک جوک خنده دار سال است.

شما آقای قرائتی عزیز ، شما که در هجده سالگی همیشه صحبت هایتان مورد علاقه من بود هم اکنون با این استدلالها و این حرفهایتان خط بطلان بزرگی بر تمامی گذشته خود کشیده اید.

اگر چه اگر واقعا به بیسوادان کمک کرده اید و باعث باسواد شدن خیلی ها شده اید و به قول خودتان رئیس بی سوادان هستید و اگر واقعا چنین باشد جای بسی قدردانی از شماست اما به نظر من شما را با همان بی سوادان سرو کارتان باشد خیلی بهتر است. حرفهای شما فقط به درد همان جماعت بی سواد مانده دهه های ۲۰ و ۳۰ می خورد.

دست از سر جامعه کنونی بردارید. شما را به امام حسین قسمتان می دهم. شما را به خون عیسی مسیح قسمتان می دهم که برکت را درست معنا کنید. شما را قسمتان می دهم .

به راستی برکت یعنی چه و اصلا چرا از این خاک برکت سالهاست که رخت بربسته؟ یا اصلا ما در جایگاهی هستیم که راجع به حکمت خداوند متعال دلیل تراشی کنیم؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ایمان

(( تعجبی ندار د. هر روز انسان یک شب تاریک است. هیچ کس نمی داند دقیقه بعد چه رخ می دهد، و با این وجود ، همه رو به جلو پیش می روند. چون اعتماد می کنند. چون ایمان دارند. ))

برگرفته از کتاب بریدا ، نوشته پائولو کوئیلو

پیامبر و دیوانه

آنگاه یکی از داوران شهر به پا خواست و گفت با ما از جرم و جنایت بگو .
و او در پاسخ گفت :
هر گاه که روح تو بر باد سر گردان شود ،
 ان گاه ا است که تنها و بی یاور ، به دیگران آزار می رسانی ،و نیز به خویشتن
....
واین را هم بدانید ، هر چند این سخن بر دلتان گرانی کند :
کشته هم از برای کشته شدن خود پاسخ گوست،
و دزد زده هم از برای دزد زدگی خود بی تقصر نیست.
راستکاران از خطای نابکاران بری نیستند،
و پاک دستان دست شان به گناه نا پاکان آلوده است.
آری ، ای بسا آسب رسان که از اسیب دیده ستم کشیده اشت ،
و ای بسا بیشتر که محکومان بار گناه بی گناهان و آسودگهن را به گردن گرفته اند
...
هر گاه یکی از شما بخواهد زن بی وفایی را به داوری بکشاند ،
او را باید که دل شوهر آن زن را هم در ترازوی بگذلرد و روحش  را بیازماید.
وان که می خواهد تجاور کننده را تازیانه بزند به درون روح تجاوز دیده هم نگاهی بیندازد.
...
و راستی را، خواهد دید که ریشه های خوب و ریشه های بد ،
بارور و نابارور در دل خواموش زمین به هم پیچیده اند
...
و شما ای دادران که می خواهید دادر باشید ،
چیست کیفر شما از برای ان کس که تنی را می کشد
اما روح خود اورا دیگران کشنه اند؟
 
 
برگزیده ای از کتاب "پیامبر و دیوانه"

علی سنتوری

چیزی نمی گویم. فقط یکی از دیالوگ های گلشیفته فراهانی را در یکی از سکانسهای (علی سنتوری) می نویسم:

از این مملکت خشن دیگه حالم به هم می خوره که همه رو معتاد کرده...

شما چطور ؟ شما حالتون به هم نمی خوره؟ صبح که از خواب بیدار می شین چطوری می تونین صبونه تون رو کوفت کنین؟ چه جوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بهتون خوش می گذره؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

رقص پرواز

اوضاع نابسامان اقتصادی ایران به قدری نامساعد است که حتی اگر کسی بخواهد نماز بخواند روزه بگیرد پاک و سالم زندگی کند و از مواد مخدر و مشروبات الکی و ... هزار و یک جور آلودگی هم خود را حفظ نماید برای ازدواج که حق طبیعی اوست هیچ امکانی ندارد مگر اینکه کنار خیابان چادر علم کند و دختری را بیابد که حاضر شود به این زندگی پر از مشقت تن دردهد.

خدایا ، پیامبران الهی تو کدامیک ریاضت را اساس زندگی قرارداده اند که ما باید به این زندگی پر از  ریاضت تن در دهیم.

ای کاش می توانستیم برقصیم بی اینکه به حرام بودن آن بیندیشیم .ساده تر از آن اینکه ای کاش  می توانستیم بخندیم بی آنکه از شرم رنج دیگران قادر به لبخند زدن هم نباشیم.

ای کاش می توانستیم پرواز کنیم و از این دنیای پر از رنج برای همیشه سفر کنیم.

شستشوی مغزی

راستی که با فکر ماها چه خوب بازی کردند. رو فکر ماها خیلی خوب کار کرده بودند. یادمه کلاس اول دبستان که بودم یه تار موم بیرون نبود. معلم دینی می گفت هرکی یه تار موش بیرون باشه میره جهنم از سقف جهنم آویزونش می کنند.

فقط نه سالم بود. یه دختر بچه نه ساله کلاس سومی . زمان جنگ بود. دلم برای رزمنده ها می سوخت. یه روز صبح به ما گفتند هرکی می خواد می تونه به رزمنده ها کمک کنه پول بده. منم تو جیبم یه ۲ تومنی بیشتر نداشتم اونو دادم. ظهر شد هیچی نخورده بودم چون پولی نداشتم. بعدش چنان دل دردی از گرسنگی گرفتم که نگو.

درست بعد از اون روز تا سه چهار سال دچار سوء هاضمه شدیدی شده بود.

سیاست

سیاست تنها یک دروغ ساخته و پرداخته دست بشر است.

و مذهب ودیعه ایست الهی.

پس وای به روزی که این ودیعه الهی با سیاست آمیخته گردد.

تکرار تاریخ

در روزنامه همشهری خواندم که مداحی در یک مراسم مذهبی اشاره ای به نادرستی اعمال یکی از عالیجنابان جمهوری جهل و جور (قالیباف) کرده بود. به همین دلیل مورد انتقاد برخی عالیجنابان قرارگرفته که چه و چرا و... و اصلا مراسم مذهبی چه ربطی به سیاست های دولت دارد.

این درست مثل همان قصه هاییست که در کتابهای تاریخ درسی از پنجم دبستان به ما می گفتند که امام خمینی در مراسم عزاداری امام حسین و ائمه از مظالم دستگاه شاهنشاهی می گفته و معتقد بوده که دین از سیاست جدا نیست.

تاریخ مدام تکرار می شود.

عشق یا دوست داشتن؟

 دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرتِ روشن و زلال.

 عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سرزند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد.

عشق در غالب دلها، در شکلها و رنگهای تقریبا مشابهی، متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است ،اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خود دارد و از روح رنگ می گیرد وچون روح ها، بر خلاف غریزه ها، هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژۀ خویش دارند، میتوان گفت که به شمار هر روحی، دوست داشتنی هست.

به پاکدامنی معتقد باش!!!!!!!!!!!

دخترها مثل سیب های روی درخت هستند. بهترین هایشان در بالاترین نقطه درخت قرار دارند. پسرها نمی خواهند به بهترین ها برسند چون می ترسند سقوط کنند و زخمی بشوند، بنابراین به سیب های پوسیده روی زمین که خوب نیستند اما به دست آوردنشان آسان است، اکتفا می کنند. سیب های بالای درخت فکر می کنند مشکل ازآنهاست درحالی که آنها فوق العاده اند. آنها فقط باید منتظر آمدن پسری بمانند که آن قدر شجاع باشد که بتواند از درخت بالا بیاید

قابل توجه دانشجویان عزیز کلمبیایی!

خبرنگارخارجی میاد تهران میره مسجد میبینه همه صف ایستادن واسه غذا ، میگه مگه اینجا نماز نمیخونن؟میگن نماز میخوای برو دانشگاه تهران،میگه پس دانشجوها کجان؟میگن اگه منظورت روشنفکرا و دانشمنداس برو زندان اوین. میگه مگه دزدا رو نمیبرن زندان؟میگن زکی،پس مملکت رو کی اداره کنه؟.....

ویترین

خداوندا!

در این شبهای سیاه و تار باز هم می خواهم از تاریکی های دنیایت بنویسم.

مرا ببخش که مدام از دنیای تو انتقاد می کنم.

آخر دنیای تو را دوست ندارم.

تو را دوست دارم اما دنیایت را دوست ندارم.

دنیای تو مثل یک بوتیک پر از کالاست.

فروشنده ها هم مملو از دروغ و نیرنگ برای فروش این کالاهی بی ارزش و خاکی این کره خاکی

اگر دنیا دروغین نبود ، این همه فروشنده دروغگو و دغل باز نداشت.

دنیای تو شبیه به مغازه ایست پر از ویترین های زیبا و شگفت انگیز ، مملو از خوراکیها و کیک های خوشمزه ، مملو از لباس های رنگارنگ ، مملو از اجناس و کالاهای مصنوع بشری.

اما من همیشه مثل آن دخترک کبریت فروش فقیری هستم که چون جیبهایش خالیست و کاری جز کبریت فروشی و تلاش برای پاک بودن و بشردوستی  بلد نیست نمی تواند چیزی از این ویترین ها خرید کند و همیشه تماشاچی اینطرف ویترین زیبای دنیاست.همیشه باید با حسرت تماشاچی این ویترین های رنگارنگ باشم و آه بکشم.

آخرش هم شبی از سرما می میرم و حسرت این ویترین زیبا را با خود به گور خواهم برد.

از کجا معلوم که جهان پس از مرگ هم پر از ویترین نباشد.

در اینصورت اگر چنین باشد آنوقت تکلیف من چیست؟

آیا تنها برای حسرت خلقم کرده ای؟ یا شاید هم برای ریاضت .؟؟؟؟!!!!

می دانم که جز برای رنج بردن مرا نیافریده ای.

مگر نه اینکه تو خود گفته ای:

لقدخَلَقنَا الاِنسانَ فی کَبَد

همانا آدمی را در رنج آفریده ام.

شاید این تقدیر من بوده . نمی دانم شاید هم همه آدمها تماشاچی اند و به ظاهر خود را خریدار جا می زنند.

 ای کاش روزی چشم از دنیای ویترین های قشنگت فرو می بستم. آنگاه آسوده می شدم.

خسته ام. خسته از پرسه زدن پشت این شیشه ها.

خسته از تماشا...

می خواهی بامن چه کنی؟

که همیشه در حسرت باشم ؟!!!!!!!!!!!!!!!!

بار ها گفته ام که از کره خاکی ات بیزارم. بیزار..............................

 

ایرانی ها حتما به بهشت می روند

من به بهشت خواهم رفت

خدا رو شکر می کنم

خدا رو شکر می کنم که به بهشت میرم

من جام تو بهشته

خدا رو شکر که وقتی خمارم یه مشت قاچاقچی بیرون واسادن بهم مواد برسونن

خدا رو شکر که بابام یه مستمری بگیر بدبخت و مادرم تا تونسته بهم در بدترین شرایط حتی وقتی خمارم دلش برام می سوزه و خرج عملم رو میده

چون بعدش دیگه تو خونه تو سر کسی نمی زنم به خواهر بدبختم فحش و ناسزا نمی دم.

خدا رو شکر که خدا مادر رو آفرید

خدا رو شکر که خواهرم کار می کنه و خرج خودش رو در میاره اونوقت دیگه خونواده به خاطر خرج عمل من مجبور نیستن سختی بکشن

خدا رو شکر که مواد هر روز داره ارزون تر می شه

خدا رو شکر که یه مشت فارغ التحصیل دانشگاه آزادی شیمی بیکار هستن که لابراتوار کراک راه بندازند و کراک بسازند بدن به این جوونای بیکار بدبخت و براشون سرگرمی و تفریح درست کردند

خدا رو شکر که ایرانی جماعت انقدر باهوشه که می تونه کراک بسازه اونم کراکی که اصلا معلوم نیست چیه و در هیچ کجای دنیا تولید نمی شه.

خدا رو شکر که وقتی صابخونه اثاثام رو بیرون می ریزه یه جشن رمضان تو تلوزیون هست که بهم خونه بده

خدا رو شکر که صدا و سیما تا می تونه از اعتیاد و بدبختی مردم تو تلوزیون سریال می سازه تا مردم آگاه بشند و از موادی که خود دولت داره وارد می کنه تا صدای کسی در نیاد همه برن تو خماری مصرف نکنم و نرم معتاد بشم.

خدا رو شکر که وقتی  پول کلان کرایه ماشین ندارم تو بیرون یه عالمه ماشین مدل بالا واسم نگه می دارن

خدا رو شکر که اگه یه تار موم بیرون باشه یا مانتوم کوتاه باشه تو گزینش ردم می کنن و باعث می شن که من بعد از چند سال زحمت با اون همه توانایی  از کار بیکار بشم تا دیگه از مانتو فروشی ها مانتو نخرم چون در این صورت فساد از جامعه پاک می شه و من دیگه جرثومه فساد نخواهم بود. خدا رو شکر که دولت داره بهم کمک می کنه که برم بهشت

واقعا خیلی مملکت خوبی داریم چون انقدر ما رو در بدبختی نگه می داره که خدا دلش به حال ما بسوزه و ما هم دل به این دنیا نبندیم و بعدش هم بریم بهشت

خدا رو شکر که خدا منو فقیر و بی کس و کار آفرید تا تو این جامعه برای کار جای دختر آقای مدیر رو تنگ نکنم

خدا رو شکر که هر چی بدبختی و مصیبت بود سرم اومد تا اون دنیا برم بهشت

خدا رو شکر که از این زندگی هیچی نفهمیدم جز بدبختی در این صورت خدا دلش برام می سوزه و اون دنیا منو می بره بهشت

خدا رو شکر که این دنیای کثافت هر روز کثیف تر و کثیف تر می شه و باعث می شه که دل به این دنیا نبندم

ممکلت ما بهشته ممکلت امام زمانه واقعا

یعنی امام زمان انقدر طرز فکرش احمقانه است؟

بعید می دونم که اون واقعا امام زمان باشه چون هاله نورش بوسیله رئیس مملکت دیده شده

خدا رو شکر که ما تو این مملکت به دنیا اومدیم چون انقدر بدبختی توی اون هست که امام زمان اول تو اون ظهور می کنه نه جای دیگه

منم حتما می رم بهشت

آخ جون بهشت....................................

ژاندارک

در محاکمه پر هیجان این قهرمان بزرگ انسانی – که یک صد تن از کشیشان حضور داشتند – رئیس دادگاه از او پرسید:

خیال می کنی  ٰ با وجود آن همه جنایت ٰ با آن همه سحر و جادو و افسون ٰ دادگاه تو را تبرئه خواهد نمود.

ژاندارک آخرین کلمات زندگی اش را بر زبان آورد و گفت:

اگر من در جایی قرار گرفته ام که خدا قرارم داده ٰ او بهتر از هر کسی می تواند نجاتم دهد.

قاضی ها ٰ هر اندازه کوشیدند اعتراف کند پیروزی هایش در جنگ ها را با سحر و جادو به دست آورده ٰ موفق نشدند و به ناچار به شکنجه روی آوردند و سرانجام به اتهام جادوگری ٰ در آتش سوزانده شد.

ظهور ژاندارک

آنگاه که ژاندارک را به آتشگاه می بردند

او به هیچ چیز نیندیشید

جز به الهامات مسیح

کسی چه می داند شاید خداوند آن آتشگاه را برای او گلستانی زیبا گردانیده بود.

کلیسای مقدس نمای آن زمان او را قربانی مصلحت خویش نمود.

شاید زمانه می خواهد مرا نیز چون ژاندارک در آتش سیاست بسوزاندم

پس بسوزانید این ژاندارک زمانه تان را

نابودش کنید

تا رهایی یابد

به گفته امام حسین (ع) ٰ این پادشاه آزادگان روی زمین:

مرگ با عزت به از زندگی با ذلت...................

اکنون که مصلحت هزاران هزار انسان بی گناهٰ فدای مصلحت سلطنت آنان است که هاله های نورانی الکترونیکی مثلا تقدس گرداگر آنان را فراگرفته

بگذار یک بار دیگر ژاندارک ظهور کند

و طلالو شعله های آتش خاکستر او

نوری گردد برای هدایت بشر

اینان کیانند که تصور می کنند اگر در رفاهند از بی گناهی آنان است

و آنان که فقر و افیون زندگی آنان را به گندابی هولناک فرو برده

گناهکاران و محکوم به بدبختی اند

اینان کیانند که به خوشی هاشان مغرورند و رفاهشان را نتیجه تدین خویش می دانند نه مدیون نان به نرخ روز خوریشان

باکی نیست

هراسی به دل ندارم

هیچ در این دنیا ندارم که وابسته ام کند

اگر قرار است به خاطر بی ریایی ام

به خاطر صداقتم

بسوزانندم

باکی نیست

هراسی ندارم از شعله های آتش

شاید این سرنوشت من بود

گریزی از سرنوشت نیست...

پس بسوزانیدم لااقل به یاد ژاندارک

شاید همه ژاندارک را به خاطر آورند

و شاید دنیا یک بار دیگر شاهد قلیان خون در رگهای غیوران گردد

کسی چه می داند

شاید هم ژاندارک از آسمان به زمین فرود آید

کسی چه می داند....

پس ژاندارک خواهم شد

اصلا ادای او را در خواهم آورد

بگذار همه بگویند مقلد است

اگر قرار است از کسی تقلید کنم از او تقلید خواهم کرد

بگذار چند روزی که از زندگی ام باقی مانده با عزت و افتخار باشد

بهتر این است

بهتر

این است...

 

تکلیف من

تکلیف من در این جهان بی پایان این است :

هرگز تقاضایی نکنم و هیچگاه به هیچ چیز امیدوار نباشم و بدبختی را با کمال شکیبایی تحمل نمایم و جز بزرگترین مصائب و بدبختی ها برای خود انتظار چیز دیگر نداشته باشم. اینست وظیفه من در این جهان

موریس مترلینگ

آیه های زمینی

آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت

و سبزه ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره های پریده رنگ

مانند یک تصور مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راهها ادامه خود را

در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچکس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهای

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می داد

زنهای باردار

نوزادهای بی سر زاییدند

و گاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان ٰ نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پیغمبران...

از وعده گاه های الهی گریختند

و بره های گمشده

دیگر صدای هی هی چوپانی را

در بهت دشت نشنیدند

در دیگان آینه ها گویی

حرکات و رنگ ها و تصاویر

وارونه منعکس می گشت

و برفراز سر دلقکان پست

 و چهره وقیح فواحش

یک هاله مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می سوخت

مرداب های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی تحرک روشنفکران را

به ژرفنای خویش کشیدند

و موش های موذی

اوراق زرنگاری کتب را

در گنجه های کهن جویدند

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود ٰ و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق های خود

با لکه درشت سیاهی

تصویر می نمودند

مردم ٰ

گروه ساقط مردم

دلمره و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهایشان

از غربتی به غربت دیگر می رفتند

و میل دردناک جنایت

در دستهایشان متورم می شد

آنها غریق وحشت خود بودند

و حس ترسناک گنهکاری

ارواح کور و کودنشان را

مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پر تشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون می ریخت

آنها به خود فرو می رفتند

و از تصور شوتناکی

اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید

اما همیشه در حواشی میدان ها

این جانیان کوچک را می دیدی

که ایستاده اند

و خیره گشته اند

به ریزش مداوم فواره های آب

شاید هنوز هم

در پشت چشم های له شده ٰ عمق انجماد

یک چیز نیم زنده مغشوش

برجای مانده بود

که در تلاش بی رمقش می خواست

ایمان بیاورد به پاکی آواز آنها

شایدٰ ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

و هیچکس نمی دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلب ها گریخته ٰ ایمان است

آه ٰ ای صدای زندانی

آیا شکوه یاس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

آه ٰ ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها...

(       فروغ فرخزاد       )

هیچ وقت شاعر نبوده ام و نتوانسته ام به خوبی شعر بگویم اما اشعار زیبای فروغ همیشه برایم تازگی داشته و همه وجودم را منقلب می کند نمی دانم چرا شاید به دلیل اینکه او هم یک زن بود مثل من...

۷۳ بدترین سال زندگی من

سیزده سال پیش بود.

سال ۱۳۷۳ بدترین سال زندگی من بود.

۶ ماه تموم با هزار امید و آرزو درس خوندم. به امید اینکه برم دانشگاه. به امید اینکه یه جوری خودمو بکشم بالا. به امید اینکه تمام سرخورده گی های خودم رو با قبولی تو دانشگاه فراموش کنم.آخه جوونای ایرونی بعد دیپلم دیگه چی کار می تونستن بکنن.و به امید اینکه یه روزی بشم  مادام کوری.

فکر می کردم یه روزی زن بزرگی خواهم شد.و تو این مسیر داداشی هم که یک سال از من کوچیکتر بود با من همراهی میکرد.

البته اون از اولش هم درسخون نبود. ۷ تا کولر رو یه جا باهم سرویس می کرد. اما وقتی ازش می پرسیدم که انرژی پتانسیل از کجا می یاد و به کجا می ره می گفت این سوال تو رو مهندسش هم بلد نیس جواب بده.من این چیزا حالیم نیست.

هر دو تامون هم کنکور دانشگاه آزاد دادیم تا اینکه روز کنکور سراسری مصادف شد با چهلم داداشی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

داداشی تو شعله های آتیش سوخته بود.

آخ داداشی داداشی داداشی.................

من از بین تمام عقده هایی که تو وجودمه عقده دیدن بزرگی تو واسم یه کوهه.کوچیکتر که بودم همش به خودم می گفتم یه روز داداشم بزرگ می شه دستمو می گیره با هم می ریم سینما می ریم پارک .

داداشی همیشه مواظبم بود. تو محل ما هیچ پسری جرات نداشت به من نیگاه چپ بکنه. داداشی همیشه تا سرکوچه همراهیم می کرد.اگه بهش می گفتم یکی مزاحمم شده خونش به جوش می اومد . جالبه که یه جوری حال طرف رو می گرفت که طرف خودش خجالت می کشید.آخه داداشی خیلی لاغر و ضعیف بود. قلچماق و قالتاق که نبود.برعکس خیلی هم مهربون و مودب بود.داداشی خیلی غیرتی بود. آخ که چقدر خوبه که داداشی مواظب آدم باشه . آدم فکر می کنه یه کوه پشتشه.داداشی تنها مرد زندگی من بود.

اما حالا چی ؟ یه دختر تنهام تو این اجتماع .کلمه غیرت دیگه بی معنی شده. همه بهت می خندن. اما من هنوزم دوست دارم مثه آدمای قدیمی فکر کنم . به جهنم. بزار همه بگن من املم.من غیرت رو دوست دارم . از آدمهای بی رگ بدم میاد.

بهار که می شه هرچی به آخرش نزدیکتر می شم بیشتر غصه ام می شه

یادم میاد که داداشی آخر بهار مرد.

 

بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت.

بهار منتظر بی مصرف افتاد.

نمی دونم چرا اما هر وقت برای رسیدن به این دنیا تلاش کردم دنیا منو با مغز کوبوندتم زمین.

برای همینه که زیاد به این دنیا نیگا نمی کنم. چون می دونم که همه چیش الکیه.

خلاصه اینکه داداشی واسه من یه عقده اس.

نمی دونم چرا اما آخه مگه خدا واسم بد می خواسته که داداشی رو از من گرفته.

شاید اگه اون الان زنده بود معتاد می شد. یا شاید دزد میشد. شایدم میشد یه آدم سرگردون که هر روز یه جور تو این اجتماع حل میشه.

داداشی ضعیف بود. اگه زنده بود تو این اجتماع حل میشد. یا هم اینکه این زندگی عذابش می داد. پس اون خوشبخت شد. خوش به حالش.

داداشی که دیگه وجود نداره. هنوز که هنوزه وقتی تو خونمون کولر صدای ناجور می ده یا وقتی تلوزیون برفک داره یا وقتی دوش حمام چکه می کنه یا وقتی لامپ اتاقم می سوزه به خودم می گم اگه داداشی بود برام درستش می کرد.

اگه اون بود من الان خیلی از مشکلات رو نداشتم.

خیلی حیف شد. خیلی زیاد.

 

سلام .من یک تابلو هستم...

من تابلوی کاملی از تنهایی هستم. تابلویی که باید آنرا در روز ولینتاین ، در میدان شهر از سقف آسمان بیاویزند. و بعد او را به دار زنند تا روز ولنتاین دیگران را خراب نکنم و  درس عبرتی شوم برای همه تنهایان روی زمین. من تابلویی هستم که نقاش روزگار مرا رنگ زد تا بفریبدم و من رنگارنگ شدم . این همه زردی به خاطر اندیشه های عمیقم و این همه سیاهی به خاطر سیاهی دستان هنرمند روزگار بود که از من این چنین تابلویی تلخ ساخت...

در شهر پر از تابلوهایی است که هر روز به داخل جوی آب سقوط می کنند .

و همه از نگاه کردن به چهره زشت آنها وحشت دارند.

پر از تابلوهایی ست که کنار خیابان برای ماشین های مدل بالا دست تکان مید هند. اما کسی برای آنها بهای بالایی نمی پردازد و قیمتی برای آنها قائل نمی گردد.

و پر از تابلوهایی ست که آدامس و فال می فروشند...

و کسی حتی نیم نگاهی هم به آنها نمی کند مگر از روی دل سوزی.

 

اما تابلوی من با همه آنها فرق دارد...

من تابلویی هستم تلخ اما تماشایی...

تابلویی که قیمیتی بر آن نمی توان گذاشت...

تابلویی که هرجا رفتم انگشت نما شدم همه مرا با انگشت به هم نشان داند و گفتند او تنهاست.تابلویی شدم از تونالیته رنگ های زرد و سیاه........

راستی که نقاش روزگار مرا هم تابلو کرد...