لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است. خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟
خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم
لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد
خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی
لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب ، بی تب
خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری...
لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون، پایان قصه ام را عوض می کنی؟
خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛ دریا تشنگی است و من تشنگی ام، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگ تر بلدی؟
لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد.
خدا خندید
متن فوق نوشته خودم نبوده و احتمالا نوشته سرکار خانم سیمین جعفری می باشد.با تشکر از ایشان به خاطر متن های زیبایشان